من اگر روزی شود نقاش این دنیا شوم
این جهان را عاری از هر غصه وغم میکشم
بهر دلها مهربانی بی قراری یک دلی
هر دلی را در کنار شاخه ای گل میکشم
................................
صلح دهانی است
که بی مضایقه آواز می خواند
و گوشی بریده پرچم جنگ را در میدان برابر خانه ام بالا می برد.
..............................
حمــلـه دیـگــر بمـــیرم از بشـــر
تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر
وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو
کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه
......................
با دگــر کس ســازگاری چون کنــم
مــــوج لشــگرهایِ احـــوالم ببیـن
هر یـــکی با دیگری در جنگ و کین
می نــگر در خود چنین جنگ گـران
پس چــه مشغولی به جنگ دیگران؟
...........................
تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ندارم
جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-