لیلا کردبچه :
سنگ شده ام
و برای تراشیدنِ شاعری از سنگ هم
مردِ میدان نیستی
سنگ شدهام
و کلاغها هر بلایی که خواستند،
تکهتکه بر سرم بیاورند
اگر قلب این مجسمه یکبارِ دیگر بتپد.
لیلا کردبچه :
سنگ شده ام
و برای تراشیدنِ شاعری از سنگ هم
مردِ میدان نیستی
سنگ شدهام
و کلاغها هر بلایی که خواستند،
تکهتکه بر سرم بیاورند
اگر قلب این مجسمه یکبارِ دیگر بتپد.
به انگشتهایت
وقتی موهایت را مرتب میکنند
حسودم،
به چشمهایت
وقتی تو را در آینه میبینند
و حسودم،
به زنی که رد شدن از لنزهای رنگیاش
رنگ پیراهنت را عوض میکند
چه کار کنم؟
من زنِ روشنفکری نیستم
انسانی غارنشینم،
که قلبم هنوز در سرم میتپد؛
- که بادی که پنجرههای خانهام را به هم میکوبد،
روزی اگر موهای دیگری را پریشان کرده باشد چه؟
و بارانی که باریده و نباریده تورا یادم میآورد،
روزی اگر دیگری را یادت بیاورد چه؟ -
حسودم
و هی میترسم از تو
از خودم
از او
میترسم و هی شمارهات را میگیرم
و صدای زنی ناشناس
که شاید عطر تو از گلهای پیراهنش میچکد
که شاید بوی تو از انگشتانش میچکد
که شاید حروف نام تو از لبانش میچکد
هر لحظه از دسترسم دورترت میکند
تو دور میشوی
من
فرو
میروم در غار تنهاییام
کنار وهمِ خفاشی که این روزها
دنیایم را وارونه کردهست
از : لیلا کردبچه
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
هنوز زندهام
و این روزها هربار حواسم را پرت کردهام در خیابان
بوق اولین ماشین، عقبعقبم رانده است
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
این شبها هربار
ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است
با احتیاط پلهها را
یکی
یکی
یکی
پایین آمدهام
با اینکه میدانستم در من
دیگر چیزی برای شکستن نمانده است
این شبها روی پیشانیام
جای روییدنِ شاخ میخارد و
پوستم این شبها زبر و خشن شده است
و تو از شکوه کرگدن شدن چه میدانی؟
و بر این سیارهء خاکی موجوداتی هستند
که سرانجام فهمیدهاند
بیعشق میشود زنده ماند
موجودات عجیبی
که بیآنکه کسی جایی نگرانشان باشد
با احتیاط از خیابان عبور میکنند
پلهها را دستبهنرده پایین میآیند
و صبحها در پارک میدوند
موجودات باشکوهی
که اگر خوب به سختجانی چشمهایشان خیره شوی، میفهمی
هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده است -
نمیخواهم نگرانت کنم
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
امّا
نداشتنت را بلد شدهام
و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است
تمام آنانچه در تاریکیست
همانهاست که در روشناییست،
به خیانتِ دستهای تو فکر میکنم
که تمام این سالها
چراغها را
خاموش نگه داشته بودند.
"لیلا کردبچه"
پرندهای که نمیداند آزادی چیست
از بازماندنِ درِ قفسش سرما میخورد
و پرندهای که بر برجی بلند مینشیند
هرچه روشنتر فکر میکند،
تاریکتر آواز میخوانَد
وقتی میداند
پرنده تنها پنج حرف ساده است
که گاهی
فقط
گاهی از دهان آسمان میپرد
لیلا کردبچه
____مطالب مرتبطـ :____
میترسیدم عاشقت شده باشم
مثل زمین
که میترسید زیرِ برکۀ کوچکی غرق شود
و آسمان
که میدانست یک شب، پرندهای
تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری میبَرد
میترسیدم
و عشق در تمامِ خوابهایم میغلتید
میترسیدم
و ملافهها حالتِ تهوّع داشتند
گاهی
برای ترسیدن دیر میشود
آنقدر که دستهایت را
با تمامِ پنجرهها باز میکنی
و یادت میرود
از هر زاویهای پرت شوی
دوباره به آغوش خودت برمیگردی
____مطالب مرتبطـ :____