هنوز با چشمای ماتش نشسته تو میدون
یه زن تو پیرهنِ قرمز، یه روحِ سرگردون
یه زن که دربهدرِ عشقِ رفته از دسته
تمامِ پهنهی تهران براش یه بنبسته
زنی که کلِ جوونیشو منتظر مونده
به انتظارِ کسی که دلش رو سوزونده
به انتظار همون که نیومد و گم شد،
زنی نشسته که حرف و حدیثِ مردم شد
از اون وقتی که شهر یادش میاد،
به زن توی میدونِ فردوسیه
کسی با خبر نیست که اهلِ کجاست،
کسی با خبر نیست که دردش چیه.
رو لبهاش یه لبخنده اما چشاش
یه کوچهس که توش داره بارون میاد
میگه اون کسی که رو قولش نموند،
یه روزی سراغش تو میدون میاد
زنی با موی سفیدش بازم تو میدونه
که حرفِ هیچکسو غیر از خودش نمیخونه
یه عمره مُرده ولی خیلیا اونو دیدن
کنارِ میدونِ فردوسی با همون پیرهن
نشسته تنها و خیره به عابرا مونده
به انتظارِ همون که ازش جدا مونده
زنی که مُرده ولی روحش اونجا منتظره
تا مردِ قصه بیاد اونو با خودش ببره
از اون وقتی که شهر یادش میاد،
یه زن توی میدونِ فردوسیه
کسی با خبر نیست که اهلِ کجاست،
کسی با خبر نیست که دردش چیه.
رو لبهاش یه لبخنده اما چشاش
یه کوچهس که توش داره بارون میاد
میگه اون کسی که رو قولش نموند،
یه روزی سراغش تو میدون میاد.
یغما گلرویی