در وداع هر دیدار
پی واژه ای می گردم
به جای خداحافظ
تا با آن بباورانم به خود
که دوباره دیدنت محال نیست
حرفی شبیه می بینمت
تا بعد
به امید دیدار
حرفی که نجاتم دهد
از هراس دوباره ندیدن تو
یغما گلرویی
در وداع هر دیدار
پی واژه ای می گردم
به جای خداحافظ
تا با آن بباورانم به خود
که دوباره دیدنت محال نیست
حرفی شبیه می بینمت
تا بعد
به امید دیدار
حرفی که نجاتم دهد
از هراس دوباره ندیدن تو
یغما گلرویی
دیوارِ کوچهی ما همسن و سالمونه !
اون سرگذشتِ نسلِ خاکسترُ میدونه !
ما آرزوهامونُ رو آجراش نوشتیم !
گفتیم که تو جهنم دنبالِ یه بهشتیم !
تو بچهگی نوشتیم : یا مرگ یا مصدق !
نفتُ ترانه کردیم ، ما بچههای عاشق !
تو فصلِ نوجوونی داسُ چکش کشیدیم !
اعدامِ زنبقا ر ُ با داسِ حیله دیدیم !
فصلِ جوونیِ ما دیوارِ خستهی سَرد ،
پیراهنِ قشنگِ شبنامه رُ به تن کرد !
از آسمون صدای بالِ کبوتر اومد !
تقویمِ خون ورق خورد ! گفتن قُرُق سَر اومد !
امّا نشد رهایی شعری بشه رو دیوار !
ما جنگُ دوره کردیم تو بُهتِ دودُ رگبار !
وقتی شقیقههامون جوگندمی شد آخر ،
تو آسیابِ صبرِ اون جنگِ نابرابر !
دیوارِ کوچه زخمی از خنجرِ بلا بود !
شعرای یادگاریش با اشکِ مادرا بود !
اون زخما رُ پوشوندن با رنگُ ننگُ انکار !
گفتن : نوشتن از عشق ممنوعه روی دیوار !
ما پا به پای دیوار ویرون شدیم ، تکیدیم !
حرفای قلبمونُ رو آجراش ندیدیم !
حالا دیگه رو دیوار چیزی نمونده باقی ،
جز آگهیِ مرگِ همکوچههای یاغی !
هم کوچه های یاغی !
چیزی نمونده باقی !
چیزی نمونده باقی ...
دکمههای پیراهنم
خواب انگشتان تو را میبینند
و کفشهایم میسوزند
در آرزوی پابه پایی با کفشهای تو!
شالِ من
نمیتواند خاطرهی شانههایت را از خاطر ببرد،
شلوارم دنبال میکند مرا در خانه
و میخواهد دوباره
او را به قدم زدن در کنار تو ببرم...
پس چگونه انتظار داری از تو نخواهم
به من وعدهی دیداری بدهی؟
یغما گلرویی