به خود گفتم از عمرِ رفته چه ماند؟
دل خسته لرزید و گفتا: دریغ!
به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟
بگفتا که هست آری اما دریغ!
بلی از من و عمرِ ناپایدار
نماندهست بر جای الّا دریغ!
شب و روزها و مه و سالها
گذشتند و ماندند برجا دریغ!
رسیدند هر روز و شب با فسوس
گذشتند هر سال و مه با دریغ!
رسیدند و گفتم: فسوسا فسوس!
گذشتند و گفتم دریغا دریغ!
دکتر مَظاهِر مصفّا