رضا براهنی :
...ای متناقض ابدی!
که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
ای اسماعیل!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!
زنده باشی تو که این راز را میدانستی!
و از ورای سینهای سفید که بر آن خیل حوریان خفته بودند
چشمهای مورب آهوان باکره را شیر میدادی.
ای نهان گشته از چشم منِ بییار!
ای تنها مردی که جنونِ «اوفیلیا»ی «هملت» را داشتی!
ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پائیز، در شبه جزایر متروک
در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای طاسیده
در آشیانههای پرنده، در آسمانهای بیستاره،
در خورشیدهای بی مدار، در مهتابیهای مشرف به خالی،
در کوچههای تهی از قدمهای عاشق!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
نخستین بار که تو را دیدم، گُمت کردم؛ باز دیدمت،
باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی.
شعر، شعر، شعر میخواندی
شعرها را دوباره میخواندی، و با یک قیچی تیز و بلند
دنبال حنجرهی یک غول میگشتی.
#رضا_براهنی