۱۴۰۰/۰۳/۰۳ | | -
.
دست بردم سمت خورشید، آسمان را مه گرفت
دست خود را بیشتر بردم جهان را مه گرفت!
خواستم راهی بیابم تا تو گمراهت شدم
خواستم یادی کنم از تو گمان را مه گرفت!
شهرزاد قصه ام بودی و گم کردم تو را
لحظه ای که انتهای داستان را مه گرفت
تا تو را از شب بچینم! از خیالات محال_
نردبان آوردم اما نردبان را مه گرفت!
شک ندارم ابرزادی تو! چرا که بارها
تا که نامت بر زبان آمد دهان را مه گرفت!
باخبر هستی که بعد از سرد مهری ات چه شد؟
دور تا دورِ منِ آتشفشان را مه گرفت!
شعر : حمزه کریم تباح فر