۱۳۹۶/۱۱/۰۲ | | -
اصغر معاذی :
تعداد
انگار دستهای "تو" تب دارند! لرزی عجیب در تنت افتاده
هـر چند بستهای چمـدانت را... مردی به پـای رفتنت افتاده
دیر است و کفشهای "تو" بیتابند بگذار فارغ از غم رفتنها
تـا چــند کـوچه بـدرقهات باشد دستی که دور گــردنت افتاده
دیگر میان بافهی موهایت انگشتهای شعلهور من نیست
در بــاد میروی و نمیدانی آتـش به جــان خـرمنت افتاده
لبخندهای سرد و مه آلودت فریاد میزنند که دیگر عشق
یِک اتفاق بود که مدتهاست از چشمهای روشنت افتاده
باران گرفته حال و هوایم را... این بـار آخر است که میگـریم
بر سینهات بگـیر و نوازش کن... امشب سری به دامنت افتاده
"تو" دور میشوی و ملالی نیست... من ماندهام که دل بکنم یا جان!؟
حــالا ببیــن همیــن غــم تـنـــهـــایی یک شب به فکـر کشتنت افتاده...!
#اصغر_معاذی