سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تو نیامدی
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی
شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی
شمس لنگرودی
حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت میدارم ...
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب ٬ بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارم ...
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه !
نمک را بگذار برای من !
میخواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند !
"شمس لنگرودی"
شمس لنگرودی :
همه از تو حرف می زنند
و گمان می کنند،
از آفتاب، آب، استعاره سخن می گویند.
مثلا این درخت
که ریشه های جوانش را بغل گرفته
و می رود آنجا که نسیم بهار می وزد
و گمان می کند
هر میوه یی که دلش بخواهد
بار می دهد،
یا این طوطیان
که مخفیانه از سر مرزها گذشتند
و حالیا به یاد طویان بُنارس مست می کنند.
این باد، این سکوت، این برف، این بلور
همه از ریشه های تو آب می خورند
جز من
که تو را
با درخت و ریشه در کلماتم می کارم*
و بلافاصله بار می دهم
آخر من که خطیب شما نیستم
باغبان توام.
"شمس لنگرودی"
از دفتر: رسم کردن دست های تو
کتاب: شعر زمان ما / شمس لنگرودی / انتشارات نگاه
____مطالب مرتبطـ :____
* پی نوشت : در کتاب چنین نوشته شده: "با رخت و ریشه ..." ،
که به گمانم "درخت" باید صحیح باشد.
می خواستم ترانه یی باشم
که بچه های دبستانی از بر کنند
دریا که می شنود
توفانش را پشتش پنهان کند
و برگ های علف
نت های به هم خوردن شان را
از روی صدای من بنویسند.
می خواستم ترانه یی باشم
که چشمه زمزمه ام کند
آبشار
باسنج و دهل بخواند.
اما ترانه یی غمگینم
و دریا، غروب
بچه هایش را جمع می کند که صدایم را نشنوند!
نت هایم را تمام نکرده
چرا رهایم کردی.
از کتاب: پنجاه و سه ترانه عاشقانه