با سلامی دیگر به همه آن هایی که تو را می خوانند
با تو خواهم گفت بر من چه گذشته ست رفیق
که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا
نوبت من چو رسید
رخصت یک دم دیگر چو نبود
مهربانی آمد ، دفتر بودن در بین شما را آورد
نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم
من به اومی گفتم کارهایی دارم ناتمامند هنوز
او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر
و به لبخندی گفت: وقت تمام است ، ورق ها بالا
هر چه درکاغذ امروز نوشتی تو ، بس است
وقت تمام است عزیز ، برگه ات را تو بده
منتظر باش که تا خوانده شود ، نمره ات را توبگیر
من به او می گفتم: مادرم را تو ببین ، نگران است هنوز
تاب دوری مرا ، او ندارد هرگز
خواهرم ، نام مرا می گوید
پدرم ، اشک به چشمش دارد
نیمی از شربت دیروز درون شیشه ست
شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید
معجزاتی بکنند ، حال من خوب شود
بگذریم از همه اینها
راستی یادم رفت
کارهایی دارم ، ناتمامند هنوز
من گمان می کردم
نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد
من حلالیت بسیار که باید طلبم
من گمان می کردم مثل هر دفعه ی قبل
باز بر می خیزم ، من از این بستر بیماری و تب
راستی یادم رفت من حسابی دارم که نپرداخته ام
قهر هایی بوده ست که مرا فرصت آشتی نشده است
می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر ، فرصتی را بدهی؟
او به آرامی گفت: این دگر ممکن نیست
واگر هم بشود وعده ی بعدی دیدار تو باز
بار تو سنگین تر وحسابی بسیار ، که نپرداخته ای
دم در منتظرم ، زودتر راه بیفت