منکر نتوان گشت اگر دم زنم از عشق
این نشه بمن نیست اگر با دگری هست
عرفی
اقبال لاهوری :
ای ترا حق خاتم اقوام کرد
بر تو هر آغاز را انجام کرد
ای مثال انبیا پاکان تو
همگر دلها جگر چاکان تو
ای نظر بر حسن ترسازاده ئی
ای ز راه کعبه دور افتاده ئی
ای فلک مشت غبار کوی تو
«ای تماشا گاه عالم روی تو»
همچو موج ، آتش ته پا میروی
«تو کجا بهر تماشا میروی»
رمز سوز آموز از پروانه ئی
در شرر تعمیر کن کاشانه ئی
طرح عشق انداز اندر جان خویش
تازه کن با مصطفی پیمان خویش
خاطرم از صحبت ترسا گرفت
تا نقاب روی تو بالا گرفت
هم نوا از جلوه ی اغیار گفت
داستان گیسو و رخسار گفت
بر در ساقی جبین فرسود او
قصه ی مغ زادگان پیمود او
من شهید تیغ ابروی تو ام
خاکم و آسوده ی کوی تو ام
از ستایش گستری بالاترم
پیش هر دیوان فرو ناید سرم
از سخن آئینه سازم کرده اند
وز سکندر بی نیازم کرده اند
بار احسان بر نتابد گردنم
در گلستان غنچه گردد دامنم
سخت کوشم مثل خنجر در جهان
آب خود می گیرم از سنگ گران
گرچه بحرم موج من بیتاب نیست
بر کف من کاسه ی گرداب نیست
بقیه ی شعر اقبال را در ادامه مطلب بخوانید :⇓