درس«ق» می داد یاد بچه ها
در دبستان خانم آموزگار
واژه ها تکرار می شد یک به یک
قوری و بشقاب و قندان و قطار
شادمان از درس تازه کودکی
روی کاغذ دزدکی چیزی نگاشت
یک الف دنبال آن هم شین و قاف
خواند آن را عشق و اعرابش گذاشت
چون معلم دید آن مرقومه را
بی تامل روی آن خطی کشید
خواست چیزی گوید آن کودک ولی
جز خشونت در رخ خانم ندید
گفت با کودک معلم کای پسر:
اولا عین است اول حرف عشق
درس این حرف آخرین درس شماست
پس بناید کرد چیزی صرف عشق
ثانیا باید تمام بچه ها بشنوند
اینجا کلاس و مدرسه است
جای الفاظ چرند و چار نیست
جای تعلیم حساب و هندسه است
هر کس غیر از کلاس و مدرسه
در سرش باشد هوای دیگری
یا سر و گوشش بجنبد در کلاس
یا بگیرد درس من را سرسری
من خودم با چوب و خط کش بر سرش
میزنم آنقدر تا آدم شود
یا به ناظم می دهم تحویل تا شر او
از این دبستان کم شود
گفت کودک:با اجازه اولا
ما یکایک بچه های آدمیم
در سر ما فکر خام نیست
ما به حکم عشق اینجا باهمیم
ثانیا درس کلاس و مدرسه
بی محبت جز در و دیوار نیست
بر مدار عشق می گردد جهان
پس سخن از عشق اینجا عار نیست
زین سبب ای مهربان آموزگار
جای آن دارد بفرمایی چرا
می دهی در درس آخر یاد ما
اولین حرف از حروف عشق را؟
گفت با کودک معلم:وه-که خوش
آتشی در جان من افروختی
آفرین بر تو که با برهان خود
درس اصلی را به من آموختی...
شعر از محمود سلطانی (آذین)
تعداد