دست غرور خود به کمر تا نهاده ام
در شعله های آتشتان پا نهاد ه ام
تصویر من تلاطم تا بی نهایت است
آیینه در مقابل دریا نهاده ام
در پیش پای وسعت آواز معجزه
چاهی به عمق لکنت موسا نهاده ام
همواره می دوم اما نمی رسم
این راه رفته را به شما وا نهاده ام
با این همه ز دیده ی حسرت چکیده ام
اشک یتیم را به تماشا نهاده ام
دیگر "وصال" خاطره ها می دواندم
گامی به سوی غربت فردا نهاده ام
از بس که تلمبار نمودم گله ها را
دیگر نبود حوصله ای حوصله ها را
گفتی به غزل این سخن از عقل میندیش
تا عشق کند حل همه ی مسئله ها را
از : وصال میانه ای
برای گریه ی باران غمی بهانه کنیم
درون قصه ی لیلا دلی نشانه کنیم
سیاهی از شب و روزم رها نشد که نشد
میان صبح و سیاهی زهی کمانه کنیم
سکوت و حسرت و آهم مرا به درد آورد
بیا که با تو شبی خلوت شبانه کنیم
به بغض هم بنوازیم و در سکوت شبت
تمام زلف کجت را دوباره شانه کنیم
در امتداد نگاهت به وزن سوسن و یاس
به پای ناله ی بلبل غزل ترانه کنیم
بسوی ساحل فردا پلی زنیم از دل
برای شادی دلها دعا روانه کنیم
برای فصل «وصالت» هوا چه بارانیست
پس از طراوت باران هوای خانه کنیم
محمد علی رستمی (وصال میانه ای)