شما را میهمان میکنم به خواندن قسمتی از شعر بسیار زیبا و رویایی با نام
"همراه حافظ" از " فریدون مشیری "
من امشب . هفت شهر آرزوهایم چراغان است!
زمین و آسمانم نور باران است!
کبوتر های رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند.
صفای معبد هستی تماشایی ست :
ز هر سو . نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من . در این محراب
دلم می خواست : بند از پای جانم باز می کردند
که من. تا روی بام ابر ها . پرواز می کردم.
از آنجا . با کمند کهکشان . تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه . درد خویش را فریاد می کردم!
که کاخ صد ستون کبریا لرزد!
..........................
دلم می خواست : دنیا خانه ی مهر و محبّت بود
دلم می خواست : مردم . در همه احوال با هم آشتی بودند.
طمع در مال یکدیگر نمی کردند.
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند .
ازین خون ریختن ها . فتنه ها . پرهیز می کردند .
چو کفتاران خون آشام . کمتر چنگ و دندان تیز می کردند!
..........................
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکندست
چه شیرین است وقتی . آفتاب دوستی .
در آسمان دهر تابندست.
چه شیرین است وقتی. زندگی خالی ز نیرنگ است.
دلم می خواست : دست مرگ را . از دامن امید ما .
کوتاه می کردند!
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا . که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد!
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد !
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان میداد.
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد.
همین ده روز هستی را امان می داد !
..........................
دلم می خواست : یک بار دگر او را کنار خویش می دیدم .
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم.
دلم یک بار دیگر. همچو دیدار نخستین.
پیش پایش دست و پا می زد .
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد.
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد .
دلم می خواست : دست عشق _ چون روز نخستین _
هستی ام را زیرو رو می کرد!
..........................
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها . به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد .
جهان در موجی از زیبا یی و خوبی شنا می کرد !
بهشت عشق می خندید.
به روی آسمان آبی آرام .
پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند.
به روی بام ها . ناقوس آزادی صدا می کرد...
مگو :« این آرزو خام است!
مگو :« روح بشر همواره سرگردان و نا کام است.
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد.
وگر این آسمان در هم نمی ریزد .
بیا تا ما :« فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم.
به شادی:« گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم!
تعداد