۱۳۹۸/۰۶/۰۶ | | -
صادق فغانی :
هم جا برای اينکه بمانم نبود و نيست
هم موقع سفر چمدانم نبود و نيست
پشت سرم شب سفر آبی نريخته اند
يعنی که هيچ کس نگرانم نبود و نيست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است
که هيچ وقت قدر دهانم نبود و نيست
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست
ابری درآسمان جهانم نبود و نيست
انگار هيچ وقت به دنيا نبوده ام
درهيچ جای شهر نشانم نبود و نيست
در دفتر هميشه نو خاطرات من
چيزی برای اينکه بخوانم نبود و نيست
قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام
حتی شبيه آن به گمانم نبود و نيست