نمونه هايی از اشعار فارسی حبیب ساهر
سايه من
در تنگ شام تيره چو بر آب هاي صاف
هر شاخسار سايه زند مبهم و سياه
مرغان دربه در به سوي بيشه ها شوند
آنگه که کاروان گذرد از کنار راه
آندم که از نگاه فسونگار تيرگي
پنهان شوند جمله ددان در مغاک تنگ
يک سايه يک خيال زند سر ز گوشه ئي
چون غول در کناره ي يم مي کند درنگ
بر سنگ مي نشيند و بالا نظر کند
تا اختران شب همه چشمک به وي زنند
تا مرغ حق بگريد در نيمه هاي شب
بر آن خيال تيره، بر آن سايه ي نژند
آنقدر آن سياهي غمگين و خسته دل
در ظلمت شبانه کشد انتظار ماه
آنقدر مي نشيند در ساحل کبود
تا جلوه گر شود شبحي از کنار راه
افسوس! کان شبح، شبح نازنين وي
هرگز نمي دمد ز افق چون ستاره ئي
ليکن ز دور بيند افتاده روي آب
از دامن دريدهي شب ماه پاره ئي
...............................
شب از نفس سرد
شب از نفس سرد چو افسونگر مرموز
صد نغمه و صد زمزمه در بيشه بر انگيخت
مهتاب عيان گشت چون افرشته ئي از دور
نورِ تر و کمرنگ سرِ آبِ روان ريخت
مرغان همه آسيمه سر از تابش مهتاب
يک يک ز نهانخانه ي نيزار پريدند
نشنفته شب ، آهنگ روانپرور نيزار
در آب روان پرده ي مهتاب دريدند
بس ماه برآمد ز پسِ پرده اسرار
بس شب سپري گشت، خوش آهنگ و فسونکار
ليکن تن سنگين و دل تيره ندانست
قدر شب مهتاب و شب وصلت دلدار
مهتاب فراز آمد و مرغان شباهنگ
از نور گريزان شده در سايه بخفتند
رفتند پس پردهي تاريکي و نسيان
چون خاطره ي بي اثر از ياد برفتند.
..........................................
زوال يک ريز
روزِ شکفته، روز زر آلود پژمريد
کم کم به سايه زار غم انگيز شامگاه
اينک خيال يک شب محنت فرا رسيد
چون راه تابناک شد از پرتوان ماه
مهتاب با ظلام برآميخت، بر جهان
اينک غبار حزن و ملامت فرو نشست
مرغ شبانه از پس اوراق تيره گون
در نور مه فراز شد و طرف جو نشست
اي مرغ شب که همچو من از زندگي ملول
در ساز ماهتاب زني نغمه هاي شب
آرام شو! که عالم فاني به خواب شد
ز افسانه ي ترانه گر غم فزاي شب
ديري که بس فسرده دل و ناتوان به شب
چون ما از اين فسانهي غم غرق خواب شد؟
ديدي که بس خيال بديع، آرزوي نغز
پايان شب به نور سحر نقش آب شد؟
روز شکفته، روز زرآلوده پژمريد
در پرده سياهي شب ، در فروغ ماه
اينک خيال آن بُت رعنا فرا رسيد
چون پرده گستريد به شب ، دست شامگاه
................................................
ظلمت شام
ظلمت شام تراويده ز هر گوشه ي دشت
آب مي گردد اينک به دل آب روان
رنگ هر سايه و هر سايه ي رنگين جهان
دست من گير کزين راهِ خيالي گذريم
تا فراموش کنيم اندُه و شادي و طرب
تا گذريم در اين لُجه ي مينائي شب
بگذرانيم يکي عمر در آن پرده سپس
چون حباب ز دل موج نمايان گرديم
بر سر آب چو نيلوفر خندان گرديم
هر که از پرده بتابيد چو مه در شبِ تار
در نهانخانه ي دل راز نهاني دارد
در پس پرده يکي طُرفه جهاني دارد
من در اين خلوت، چون شمع درخشان هستم
که به يک باد شبانگه شوم افسرده خموش
با يکي ضربه مي افتم از جوش و خروش
ليک در عالم چون عکس صدا آهنگم
که شب از پرده ي مرموز خموشي خيزد
در دل سوختگان آه و فغان انگيزد.