۱۳۹۴/۱۰/۱۱ | | -
مهدی فرجی :
چشمم وزيد آبـــی پيراهن تــــو را
حوض در آستانه ی سر رفتن تو را
سلولهای پوست من نقشه می کشند:
از شاخـــه های باکـــره گی چيدن تو را
به ثروت شيوخ عرب ميتوان فروخت
در بدترين لباس جهـــان مانکن تو را
شوقم زبانه می کشد وباز می کند
شش دکمه ی مزاحم پيراهن تو را...
انگشت من که آب لطيف نوازش است
بگذار رودخــــانه شود گـــردن تو را ـ
تا ماهيان تشنه ـ لبانم ـ رها شوند
امـــواج پــــر تلاطم بوسيدن تـــو را
حالا نفس نفس نفسم ذوب میکند
قطره به قطره برف سفيد تن تـو را
با ذره ذره ی بدنم درک می کنم
معنـــای پرحرارت زن بودن تــو را
شب ای شب قشنگ همآغوشی ام ،خدا
از روی خــانـه ام نکشد دامـــن تـــو را