ای گرگ باران دیده ی افکار بی افسار من
اینجا شب است و ماه نیست
بیرون نیا زوزه نکش در روزگارِ زار من
بر گوسفند بی زبان چوپان بسی دشمن ترست
پاپس بکش از گَلّه ی زشتیهِ پُر تکرار من
این بره ها را آب و نان، وین سگ را یک استخوان
بنداز و خود را وا رهان ای گرگِ خویِ هارِ من
تو بنده ی یک جای خوش، تو رام یک نان نیستی
وحشی و وحشی تر بشو در جنگل افکار من
دندان بگیر هم گوشت و هم استخوان خویش را
اما مگو با دیگران چیزی تو از پندار من
با من بیا با من بمان با گوسفندان تو مرو
هم سگ و هم چوپان نگر در حسرت دربار من
این گوسِفندان می چرند در آغل گفتار خویش
بنشین تماشا کن ببین در دیده ی بیدار من
چوپان به دستش خنجر است سگ در هوایی دیگرست
نام تو بد رفته است ای یارِ سیاهِ غارِ من
گرگ در میان دره است ، سگ در پناه پرده است
پس غیر چوپان کی دَرَد این گلّه ی بسیار من؟
تا آن زمان که قانع اند بر این حیات زار خویش
جای تو بیرون نیست باش در این دل افگار من

آخر پس از شبهای تار ماهی برون آید شبی
تا آن زمان آسوده خواب در جنگل افکار من
( گرگ باران دیده ، امید تاجیک ( ابر) آبان