به لحاظ تاريخي،شعر عطار بعد از شعر سنايي دومين اوج شعر عرفاني فارسي است و پس از شعر عطار، بلندترين قله شعر عرفاني، شعر جلال الدين مولوي است. سه موج بزرگ، سه خيزاب بلند حيرت آور در اين دريا وجود دارد: اول شعر سنايي و دوم شعر عطار و سوم شعر جلال الدين مولوي. اينها سه اقليم پهناور، سه کهکشان مستقل اند که فضاي بيکرانه شعر عرفاني فارسي و بي اغراق، شعر جهان را احاطه مي کنند و در ضمن کمال استقلال، سخت به يکديگر وابسته اند و يکديگر را تکميل مي کنند.
شعر عطار در نگاه نخستين، گاه خواننده را مي رماند؛ اما شکيبايي و قدري آمادگي روحي لازم است تا به درون اين باغ راه پيدا کنيم.وقتي با شعر عطار انس گرفتيم، مي بينيم که در آن سوي بعضي ناهماهنگي ها، چه منظومه منسجمي از احساس و انديشه موج مي زند.
مجمعی کردند مرغان جهان آن چه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند: «این زمان در روزگار نیست خالی هیچ شهر از شهریار
****شعر عطار ****
یکدیگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم»
پس همه با جایگاهی می آمدند سر به سر جویای شاهی آمدند
****شعر عطار ****
هد هد آشفته دل پر انتظار در میان جمع آمد بی قرار
گفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب هم برید1 حضرت2 و هم پیک غیب
****شعر عطار ****
پادشاه خویش را دانسته ام چون روم تنها چو نتوانسته ام
لیک با من گر شما همره شوید محرم آن شاه و آن درگه شوید
****شعر عطار ****
هست ما را پادشاهی بی خلاف در پس کوهی که هست آن کوه قاف3
نام او سیمرغ4 سلطان طیور او به ما نزدیک و ما زو دور دور
****شعر عطار ****
در حریم5 عزت است آرام او نیست حد هر زبانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر هم ز نور و هم ز ظلمت پیش تر
****شعر عطار ****
هیچ دانایی کمال او ندید هیچ بینایی جمال او ندید
بس که خشکی بس که دریا بر ره است تا نپنداری که راهی کوته است
****شعر عطار ****
شیرمردی باید این ره را شگرف ز آنکه ره دور است و دریا ژرف ژرف،
جمله ی مرغان شدند آن جایگاه بی قراری از عزت آن پادشاه
****شعر عطار ****
شوق او در جان ایشان کار کرد هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند عاشق او، دشمن خویش آمدند
****شعر عطار ****
لیک چون بس ره دراز و دور بود هر کسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کارساز هر یکی عذری دگر گفتند باز
****شعر عطار ****
جمله ی مرغان چو بشنیدند حال سر به سر کردند از هدهد سؤال
که:«ای سبق برده6 زما در رهبری ختم کرده بهتری و مهتری
****شعر عطار ****
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان بی پر و بال و نه تن نه توان
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع گر رسد از ما کسی باشد بدیع»
****شعر عطار ****
هدهد آن گه گفت: «ای بی حاصلان عشق کی نیکو بود از بد دلان
ای گدایان چند از این بی حاصلی راست ناید عاشقی و بد دلی
****شعر عطار ****
تو بدان کان گه که سیمرغ از نقاب آشکارا کرد رخ چون آفتاب
سایه ی خود کرد بر عالم نثار گشت چندین مرغ هر دم آشکار
****شعر عطار ****
صورت مرغان عالم سر به سر سایه ی اوست این بدان ای بی خبر
دیده ی سیمرغ بین، گر نیستت دل چو آیینه منور نیستت
****شعر عطار ****
چون همه مرغان شنودند این سخن نیک پی بردند اسرار کهن
جمله با سیمرغ نسبت یافتند لاجرم در سیر رغبت یافتند
****شعر عطار ****
زین سخن یکسر به ره باز آمدند جمله هم درد و هم آواز آمدند
زو بپرسیدند: «ای استاد کار چون دهیم آخر در این ره دادکار؟
****شعر عطار ****
زان که نبود در چنین علمی مقام از ضعیفان این روش هرگز تمام»
هدهد رهبر چنین گفت آن زمان که: «آن که عاشق شد نیندیشد ز جان
****شعر عطار ****
چون دل تو دشمن جان آمده ست جان برافشان ره به پایان آمده ست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار عاشقان را لحظه ای با جان چه کار
****شعر عطار ****
عاشق آتش بر همه خرمن زند اره بر فرقش نهند او تن زند7
درد و خون دل بباید عشق را قصه ای مشکل باید عشق را»
****شعر عطار ****
چون شنودند این سخن مرغان همه آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار عشق در جانان یکی شد صد هزار
****شعر عطار ****
عزم ره کردند عزمی بس درست ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند: «این زمان مارا به نقد8 پیشوایی باید اندر حل عقد9
****شعر عطار ****
قرعه افکندند بس لایق فتاد قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند گر همی فرمود سر می باختند
****شعر عطار ****
هدهد هادی چو آمد پهلوان تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند سایه دان ماهی و ماه آمدند
****شعر عطار ****
چون پدید آمد سر وادی ز راه النفیر10 از آن نفیر بر شد به ماه
هیبتی زان راه بر جان اوفتاد آتشی در جان ایشان اوفتاد
****شعر عطار ****
جمله ی مرغان ز هول و بیم راه بال و پر پُرخون برآوردند آه
راه می دیدند پایان ناپدید درد می دیدند درمان ناپدید
****شعر عطار ****
و آن همه مرغان همه آن جایگاه سر نهادند از سر حسرت به راه
سال ها رفتند در شیب و فراز صرف شد در راهشان عمری دراز
****شعر عطار ****
آخر الامر از میان آن سپاه کم کسی ره برد تا آن پیشگاه
باز بعضی بر سر کوه بلند تشنه جان دادند در گرم11 و گزند
****شعر عطار ****
باز بعضی در بیابان را زتف آفتاب گشت پرها سوخته دل ها کباب
باز بعضی در بیابان خشک لب تشنه در گرما بمردند از تعب12
****شعر عطار ****
باز بعضی ز آرزوی دانه ای خویش را کشتند چون دیوانه ای
باز بعضی سخت رنجور آمدند باز پس ماندند و مهجور آمدند
****شعر عطار ****
باز بعضی از عجایب های13 راه باز استادند هم بر جایگاه
باز بعضی در تماشای طرب تن فرو دادند فارغ از طلب
****شعر عطار ****
عاقبت از صد هزاران تا یکی بیش نرسیدند آن جا ز اندکی
عالمی بر مرغ می بردند راه بیش نرسیدند سی آن جایگاه
****شعر عطار ****
سی تن بی بال و پر، رنجور و مست14 دل شکسته جان شده، تن نادرست
حضرتی دیدند بی وصف و صفت برتر از ادراک عقل و معرفت
****شعر عطار ****
رقعه یی15 بنهاد پیش آن همه گفت: «برخوانید تا پایان همه»
چون نگه کردند آن سی مرغ زار در خط آن رقعه ی پر اعتبار16
****شعر عطار ****
هر چه ایشان کرده بودند آن همه بود کرده نقش تا پایان همه
کرده و ناکرده ی دیرینه شان پاک گشت و محو گشت از سینه شان
****شعر عطار ****
چون نگه کردند آن سی مرغ زود بی شک آن سیمرغ آن سی مرغ بود
خویش را دیدند سی مرغ تمام بود خود سیمرغ سی مرغ تمام