۱۳۹۵/۱۱/۱۷ | | -
برف خيال تو
در دستهاي دوستي من
بيش از دمي نماند
اي روح برفپوش زمستان
پنداشتم که پيک بهاري
پيراهنت به پاکي صبح شکوفههاست
پنداشتم که ميرسي از راه
فرخندهتر ز معني الهام
در لفظ زندگاني من ، خانه ميکني
پنداشتم که رجعت سالي
از بعد چهار فصل
با بعثت خجستهي خورشيد
در شام جاهليت يلدا
اما ، تو فصل پنجم عمر دوبارهاي
اي روح سردمهر زمستان
ديگر از آن طلوع طلايي چه مانده است
جز اين غروب زرد ؟
روز خوشي که ديدم آيا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشي بود روز تو
روزي که شمع مرده در آن آفتاب بود
نادر نادرپور
____مطالب مرتبطـ :____