محتوي پاكت عصاره ي خاطرات يك عشق بر باد رفته بود...و اين چه ميتوانست باشد : يك بنفشه ي خشك !
سرتاسر روح سرگردانم ، قلب سر شكسته ي بي امانم ، همه اعصابم ، همه ي ته مانده ي زندگي بي سرو سامانم .... همه هر چه داشتم يكباره به گريه افتادند ....
اين بنفشه خاطره تنها عشق آسماني من بود ...و اكنون ....؟ هيچ :جز سرشك حسرت ... سرشك گذشته هاي پوچ ، سرشك جنون ...بنفشه را به سينه فشردم . وفريادي آنچنان وحشتناك سر دادم كه شيون بادهادر طنين آن ناپديد شد .
در كلبه ام را به هم زدم ...بر پهنه ي كران ناپديد سپيدي برفها ، سياهي هول انگيز دشت بيداد مي كرد
و قيافه ي نگران ماه ، از پايان يك زندگي گمراه.....داستانها داشت ...
بيرون از كلبه ، لحظاتي چند ماتمزده و گيج به اطراف خيره شدم ....
قلبم داشت – نمي دانم در كدام گوشه ي سينه ام – مثل مرغ سربريده جان ميكند...
مي خواستم بدانم كجاست ؟ كيست آن كسي كه زماني دوستش مي داشتم . نامش چه بود؟ چه رنگ بود ؟ چقدر زيبا بود؟
اصلا بود؟ وجود خارجي داشت ؟ يا من اين بنفشه را به خدا هديه كرده بودم ؟!
در اطراف كلبه ام - جزهمسايگان سرگردانم ، بادها...هيچ كس نبود.سپيدي برفها در سياهي شب ، به طور غم انگيزي مي افزود...
تصميم گرفتم كه در كف برف اندودو نامحدود بيابانها به سراغ او بروم
و راه افتادم
كاش ميدانستم - نه - كاش يادم بود كه نامش چه بود . لا اقل صدايش مي زدم
اما يادم نبود
راه مي رفتم . مثل ديوانه ها زوزه مي كشيدم : آهاي...آهاي ...هوي....
ساعتها فرياد زنان راه مي پيمودم . تا اينكه از پا افتادم مخصوصاً از آن پايي كه كفش نداشت.... از آن پا افتادم .
ميدانيد مقصودم چيست؟ تنها يك لنگه كفش داشتم
و اما قبل از آنكه بيفتم ، به خاطر پاي لختم ، آن لنگه كفشي را هم كه داشتم زير برفها مدفون ساختم ودر همان نزديكي قبر بي نام و نشان كفشم ، به يك بر آمدگي مختصري كه در سطح يكنواخت بيابان هويدا بود تكيه دادم و نشستم .
هنوز كاملا جابجا نشده بودم كه احساس كردم بنفشه ي خشك لابلاي مشت يخ بسته ام ، گريه مي كند مشتم را باز كردم ، به هر وسيله كه مقدور بود نازش را كشيدم . تا اينكه ، آه ! خواننده اي ناشناس ، چگونه بگويم كه يكباره چه بر من گذشت ؟
كه يكباره در مقابل خود چه ديدم؟
بنفشه ي خشك آهسته از دستم فرو ريخت و دريك لحظه به صورت زني زيبا، زيبا و عريان ، مثل حقيقت ، مثل مرگ ، روبروي من – روي برفها نشست !
دو پستان سپيدش را – دو پستان عشق آفرينش را به سينه ام فشرد و سپس ، با خنده اي سراپا شورو اشتياق ، فرياد كشيد كه بمك ! اين من .... عشق از ياد رفته ي تو ... و اين پستانهاي من .. بمك ! ...بمك !
باور نميكردم . چگونه مي توانستم باور كنم ؟ همانطور گيج به زن زيباي عور ، كه با عشقي آنچنان وحشي ، وحشي و وحشت زده و كور، دو پستان نرمش را به لبان كبود من نزديك ميكرد ، نگاه ميكردم ... و او همچنان فرياد ميكشيدكه : بمك ! بمك!
تازه قلبم داشت به خاطر كاميابي من ، سر و صورت طپشهاي خون آلودش را با سرشك شوق ، شستشسو مي داد كه يكباره طنين صداي زن عور ، مثل ديوانه اي فراري ،به دامن صحراها افتاد.
ميدانيد چه ميگويم؟ در بياباني كه هرگزاز كوه اثري نبود ، صداي " بمك...بمك..." زني كه در مقابل من زانو زده بود در پهنه ي بيابان طنين انداز شد ... و از دور ناله اي ضعيف تكرار كرد بمك !....بمك !
و اين انعكاس رعب انگيز ، حتي هنگامي كه معشوقه ي من خاموش بود ادامه داشت و همين جا بود - به خاطر همين بود كه ترسي بي سابقه ، ترس نه - حالت غير قابل تفسير و غير قابل ترجمه ، مرا در جاي خود ميخكوب كرد...!
معشوقه ي من نيز از وحشت ، خاموش شد ... ودر خاموشي مشترك ما انعكاس ضعيف هر لحظه قويتر ميشد .... و آنقدر قويتر شد تا يك وقت چند قدم از ما دورتر ، كوه متحرك اندوهي كه انعكاس دهنده ي صداي معشوق من بود در مقابل ما ايستاد!...
آه پروردگارا ! چه لحظهاي ! چه كابوسي ! فرياد ! فرياد !
چيزي را كه من در بالا كوه متحرك اندوهگين ناميدم ، چيزي كه در مقابل ما ايستاديك زن بود... زني بر عكس معشوق من یۀ سرا پا گل و اشك و خون... زني پاي تا سر بيچارگي...سر تا پا فقر... فقر . جنون....
آمد نزديك ... به معشوق من نگاه كرد ...خنده اي نيمه جان بر لب داشت ... خنده اي ناراحت و گيج كه هيچ به خنده شبيه نبود...
همانطور كه نزديك مي شد...با حسرتي كه همه ي شاديها را در قلب بي خبران هستي ، خراب مي كرد...
حسرتي كه آتش عشق را – حتي در عاشق ترين قلوب انساني ، آب ميكرد...
از معشوق من پرسيد ، خانم! شما مي خواستيد به بچه ي من شير بدهيد...؟
اما بچه ي من ( در اينجا نگاهش متوجه من شد ) ... بچه من اينقدر بزرگ نبود... بچه ي من شش ماهه بود..من تو پستانم شير نداشتم ...آوردمش اينجاها...همين جاها....سپردمش به خدا... ببين هان ... اينجا .... صبر كنيد ... بچه من .. اينجا ...
زن تيره بخت – اينطرف و آنطرف برفها را با دستهاي پينه بسته و استخواني كنار ميزد .
ناگهان بر مدفن لنگه كفش رسيد . كفش را از زير برفها بيرون كشيد . اين دست وآندست كرد و يكباره قهقه اي آنچنان هراس انگيز سر داد كه معشوقه ي من از ترس بيهوش شد و روي برفها افتاد.
زن بدبخت كفش را به دست گرفته و فرار ميكرد. من از دور صداي او را مي شنيدم
كه مي خنديد و مي گفت : بچه م شده كفش ....... بچه م شده كفش .....
دخترم شده كفش براي پسرم ..... دخترم شده كفش...ميبرمش ميدم پسرم پسرم بپوشه !
هنگامي كه صداي زن ديوانه در ظلمت شبانه گم شد ، به خود آمدم
به زير پايم نگاه كردم از معشوق من خبري نبود . نمي دانم آب شده بود
يا برفهاي گرسنه او را خورده بودند
ديوانه وار از جا بلند شدم تا سرم را آنقدر به سنگي كه تكيه گاه من بود
بزنمتا بميرم...تاخلاص شوم.
وسرم را زدم.زدم به تكيه گاهي كه فكر مي كردم سنگ است .
قلبم تكان خورد تكيه گاه من . آنچه من روي آن نشسته بودم ، سنگ نبود ،
چيز نرمي بود ، خيلي نرم
برفها را به هم زدم ...و ... ديگر چه مي پرسيد كه تاكه گاهم چه بود؟!
بچه اي كوچولو....؛يخ بسته و خاموش.
با دو دست يخ بسته به سرم زدم ... از برفها بيرونش كشيدم و فشردمش
به آغوش ... و ناگهان قيافه ي كو چك و كبود او را در پرتو روشنايي ماتمزده ي
ماه ، شناختم : آه! جگر گوشه ام ! دخترم بنفشه ! آخ بنفشه جان دخترم ...